دنیای ما اندازه ی هم نیست!
اینکه میگویند دنیا کوچک است را خوب خوب میفهمم! اصلش را بخواهید این را هم میدانم که دنیای من کوچکتر هم هست. این را خیلی وقت پیش فهمیدم. از کجا؟ مثلا من یک دوستی دارم بنام حمید!8-9 سال پیش در خیابان هنر دوستان موزیسینی پیدا کردم که اسم یکیشان روح الله بود. چهار سال پیش وقتی خواستم سنتور زدن یاد بگیرم حمید مرا به روح الله معرفی کرد! این زیاد مهم نیست حالا! روح الله مرا به احسان معرفی کرد. یک مدتی بود من پیش احسان رفت و امد میکردم! یک مدت خیلی بیشتری هم بود با وبلاگ یک خانم اشنا بودم و میخواندمش به اسم پویا. پویایی که اسم شوهرش احسان است. کلا زندگیشان برایم جذابیت خاصی داشت. ادم های دوست داشتنی ای بنظرم میرسیدند. بین خودمان باشدها! آرزو داشتم از نزدیک ببینمشان! بعد یکبار احسان رفت گرجستان و کلاس کنسل شد، هفته بعدش پویا از خاطرات گرجستان نوشت! من هرچند آن وقتها (بر عکس الان) حال داشتم ولی به روی خودم نیاوردم. یکی دوماه بعد احسان گفت:"هفته پیش کارت بانکی و سیم کارت من و مودممون همزمان سوخت"! فردایش پویا نوشت:"هفته پیش کارت بانکی و سیمکارت شوهرم با مودممون سوخت" خب مطمئنا هر کدام از شما هم بودید برایتان سوال پیش می آمد که چطور ممکنه؟! برای من هم پیش آمد. پرسیدم. فهمیدم پویا و احسان زن و شوهرند. یعنی همانهایی که خیلی دلم میخواست ببینمشان، یکیشان را هر هفته میدیدم! بعد تر یکبار رفتم خانه شان. دم در خانه شان البته. شب عید بود. گلدان بردم برایشان. چون خانه تکانی میکردند نرفتم تو. اونجا پویا رو دیدم. پویا رو هم بصورت حقیقی میشناختم. یک فروشگاه داشت که ازش خرید میکردم. گرافیست هم بود. کارهاشو دیده بودم. خب شما بگویید مگر یک ادم از چند وجه ممکن است یک نفر را بشناسد؟ انگار همه افراد اطراف من نهاینا دو لِوِل با من فاصله دارند. یا مثلا تر 14-15 سال پیش رفت بودیم شمال. وقتی من -12-13 سالم بود. یک همسفر داشتیم در جایی که اسکان کرده بودیم. در یکی از سوییت ها. این همسفرمان یک دختر هم سن و سال من داشت. ان وقتها در عالم بچگی دوست شدیم باهم. (آن وقتها 12-13 ساله ها بچه به حساب می آمدند). بعد حدود 3 سال پیش برادرم یک وبلاگ به من معرفی کرد که بخوانم. بعد فهمیدم نویسنده اش همان دختر خانم همبازی من است. حالا هم شده است همسر برادرم. خب هرکسی که در زندگی من است 2-3 نقش همزمان دارد. اینها همه یعنی دنیای من کوچکتر از این حرفهاست. همین دو نمونه هم کافیست. من واقعا حال تایپ کردن ندارم.
حالا اینها را نوشتم که چی بشود؟! که بگویم در دنیای به این کوچکی خیلی چیزها خراب میشود. نمیتوانی خیلی از ادمها را فراموش کنی. خیلی از روابطت را محدود کنی. خیلی از اتفاقات را انکار کنی. خیلی با رویاهایت زندگی کنی. کلا خیلی نمیتوانی خودت حریمت را تعیین کنی! و این بد است!
- ۹۴/۰۸/۱۴