- ۲ نظر
- ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
حالا یادم نمیاد از آخرین باری که نوشتم چقدر میگذره! از اولین باری که کامنت خورشید رو پای یکی از پستای رضا دیدم که فهمیدم خاموشی هانا برا یکی مهمه اما به روم نیاوردم هم! اینا که اهمیتی نداره، من یادم نیست اخرین بار کی تو رو دیدم! آخرین باری که دل تنگت شدم هم یادم نیست! ولی آخرین باری که دلم برات گرفته بودو یادمه! همین چند ساعت پیش بود. همین چند ساعت پیش که خوابم نمی برد. که بهت فکر نمی کردم اما خوابم نمی برد. که گریه نمی کردم اما خوابم نمی برد. دلم که میگیره می دونم برای تو گرفته. فرقی نداره بهونه ش چی باشه؟ من زخمی عمیق تر از تو ندارم که دردم بیاره. که خرابم کنه. که دلم رو بپوسونه. هربار یه بهونه تازه پیدا میکنم که نبودنتو درد بکشم. خدا رو شکر بهونه ها کم نیست عزیز دلم. مثلا همینکه این وبلاگ برای خورشید مهمه اما برای تو نه! همینکه تو شاید اصلا ندونی هانا وجود داره! مثلا همینکه الان انقدر کار سرم ریخته که نمیتونم بیشتر از این برات بنویسم!! وقت هم اگه بود، بغض اجازه نمیداد البته. تو خوب باش لطفا! یا حق
همیشه یکی از ضعف های بزرگم زود اعتماد کردن بوده. به هرکسی که دلم میخواسته اعتماد می کردم. معمولا هم ازش ضربه خوردم اما بازهم همین روش زندگیو ترجیح دادم همیشه. همیشه هم مورد اعتماد اطرافیانم بودم. مثلا:
1. حدود یکماه پیش با یه خانم تصمیم به آشنایی بیشتر گرفتیم. از همون اول شروع رابطه هیچ اثری از اعتماد نبود. ایشون اصلا لازم نمیدید سوالی بپرسه یا چیزی بگه. کلا از نظرش هر چیزی که به من مربوط بود غلط بود و باید تغییر میکرد. ضمنا قبل اینکه منو ببینن از نظرشون من نمیتونستم از بقیه دخترا دل بکنم. هفته پیش تموم شد.
2. چند روز پیش با یکی از دوستام یه سفر دوروزه رفتم. اونجا یه چیزایی برای همسفرم خریدم. وقتی خواب بود. برای اینکه لازم نباشه بیدار شه و بتونه استراحت کنه. وقتی برگشتیم پرسید پولشون چقدر شد؟ گفتم! پرسید: میتونی ریز به ریز بگی چجوری انقدر شد؟!
3. دیشب، یه دوست صمیمی قدیمی که به قول خودش انقدر به من اعتماد داره که کلید خونش دستمه، از تو کامپیوترم تلگراممو باز کرده، تمام پیامای من و دوست دخترشو خونده، حتی محض اطمینان با گوشیش از پیاما عکس هم گرفته. حالا اینکه 90 درصد پیامای ما برای شرایطی بوده که من به دوست دخترش میگفتم تو این زمینه باهاش راه بیا، یا اون به من میگفته دوستم حالش خوب نیست و برنامه میریختیم چجوری کمکش کنیم!
اعتماد کردن هنوز هم شیوه انتخابیمه!
هیچ انگیزه ای ندارم! نه واسه اینجا نوشتن، نه واسه کار کردن. واسه غذا خوردن حتی! دو سه روزه که یه حسی دست از سرم برنمیداره. بر عکس همیشه ربطی به نبودن کسی نداره! ولی مثل همیشه ربط به کم بودنم داره! حتی یه ذره هم احساس مفید بودن ندارم. یه کاری باید بکنم که نمیدونم چیه! نمیدونم چجوری باید انجام بشه. حتی مطمئن نیستم لازمه حتما انجامش بدم یا نه! دائم بیدل تو گوشم زمزمه میکنه: "چون نفس از محتوای جستجو اگه نی ام/آنقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام"!
از یه طرف فکر میکنم به اینکه تو 27 سالگی هیچ چیزی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم! یه سال و چند ماه پیش اینجوری نبود. به سیبیلام افتخار میکردم. الان دیگه نه. هیچ جذابیتی برای خودم ندارم! از یه طرف هم هیچ ارزویی ندارم. نه که نداشته باشم. انقدر دور از ذهنمن که ترجیح میدم نداشته باشمشون. کار خوب پیدا کردن حالمو بهتر کرده بود. جدیت کارم باعث شده بود ذهنم نپره این ور اون ور. الان دیگه هیچ قانون و قاعده و چارچوبی وجود نداره. خسته م. انقدر که خرابی ماشینم بره رومخم. که بفروشمش. که بی ماشین بیشتر حرص بخورم. دلم میخواد چشمامو ببندم. باز کنم. ببینم 20-30 سال گذشته. مهم نیست که تو 50-60 سالگی هم هیچی ندارم. فقط میترسم اونموقع هم نگران 10-20 سال بعدش باشم.
باید تصمیم میگرفتم! اگه کمکم نمی کرد سخت میشد. کمکم کرد، راحت تر بریدم! اصلا هم ناراحت نبودنش نیستم، باید میرفت!
زندگی کارمندی یعنی همین! که صبح بزنی بیرون و شب که برسی خونه همینقدر انرژی داشته باشی که بری مسواک بزنی و بری سمت تخت خوابت! یعنی همین که زهرا سراغ بگیره چرا وبلاگتو آپ نمیکنی؟! یعنی همین که دوستت از اون ور دنیا بهت پیام بده با من کات کردی؟ و تو تو جواب هر دوش بگی من کارمندم! یعنی همین روز مرِگی هایی که من بیشتر از روز مر-گی هام دوستشون دارم.
یک اینکه: صبح ها که زورم میاد بعضا بعد 4-5 ساعت خوابیدن بلند شم و بزنم بیرون یاد حرف مصطفی می افتم. میگه مرد باس صبح زمستون گرمای پتو رو ول کنه بره دنبال یه لقمه نون. احساس مرد بودن میکنم. حسی که خیلی ساله گمش کردم. قبل این فقط سیبیلام بود که مرد بودنم و یادم میاورد.
دو اینکه: همیشه برام مهم بوده که ادما دوستم داشته باشن. اینکه چه فکری میکنن نه زیاد! اما اینکه دوستم داشت باشن برام مهم بوده. تو شرکت خیلیا دوستم دارن! چند باری وقت خداحافظی بهم گفتن کاش تو بخش ما بودی! این خوشحالم میکنه!
دیروز سر کلاس همه از مدل موهام ایراد گرفتن ولی من برام مهم نبود! اصلا بهش توجه نکرده بودم تا اون موقع. شیما اما از مدل موهام سوال کرد! ایراد نگرفت. بعدشم گفت رفتم و همه پستا و کامنتای فیسبوکتو خوندم. گفت کامنتات با عشق همراهه. برای همه ی دوستات. خوشحال شدم. رفتم مدل موهامو تو آینه نگاه کردم. خیلی هم بد نبود!
سه اینکه: دارم یه راهکار های جدیدیو برا مقابله با مشکلات امتحان میکنم! مثلا دیشب بجای اینکه مثل همیشه به دوستم گیر بدم چرا نیستی و اون بگه گرفتارم، رفتم گفتم اشکال نداره که نیستی، میدونم گرفتاری، اگه کمکی از دستم بر میومد بهم بگو! نمیدونم اون چه فکری کرد، ولی من بعدش پدر خودمو در نیاوردم!! این فکر کنم حاصل کارمندیه! اسمشم انعطاف پذیریه. همین
اینکه الان یه هفته ست یه جای خیلی جدی میام سرکار مهمترین خبره! کارکردن تو یه سازمان و طبق قوانین سازمانی برام جذابیت داره! مخصوصا این کار که ربطی به تجربیاتم و تخصصم و علاقه مندیمو... نداره. دارم چیزای جدید عجیبی رو تجربه میکنم. صبح تا شبم انقدر کار میکنم و خسته میشم که حال فکر کردن و حرص خوردن و این جور چیزارو ندارم!! دارم یاد میگیرم مثل آدم زندگی کنم. این موضوع هر چند یه زمانی خیلی بنظرم وحشتناک میومد ولی الان دیگه بنظرم خوبه. ساختمون خوبی هم داره در ضمن!
بعد اینکه یه همکاری دارم اینجا که اسمش فریده! نمیشناسمش. اصلش اصلا همکار منم به حساب نمیاد! تو یه بخش دیگه یه کار دیگه میکنه. سه بار وقت ناهار دیدمش و یه بارم نیم ساعتی با هم تو ترافیک بودیم. اما حسم بهم زمینه خوبی میده! یکم هم نگرانشم. ناراحت شاید بهتره. آدم خود ساخته ای بنظر میاد ولی مطمئنم مجبور شده اینجوری باشه! راستشو بخواید فکر کنم امروز فرداست که گاردم باز شه و یه دوست جدیدو جا بده تو خودش و محکم بسته شه! اونقدر محکم و بسته بمونه تا دوست جدید حس کنه زندانیه خسته بشه و ببره و دل بکنه و بره و...! نره! بمونه و زخم شه و به من بهونه نوشتن بده!!
اندر احوالات شرایط کاریم همینو بگم که یکی از دوستام زنگ زد گفت انقدر نیستی که انگار کارمند شدی!! اینم بگم که همین چند خط پست رو چند بار رفتم و اومدم و ذره ذره نوشتم. شده چند ساعت. سرم شلوغه!
یکی مونده به آخریشم اینکه چند روزیه حالم بهتره. یه امید عجیبی تو دلمه! نمیدونم به کی امید دارم. امید دارم که چکار کنه؟! که چی بشه؟! ولی امید دارم
اخریشم اینکه:
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
اندر امیدواری...