هانا!!

ما گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

هانا!!

ما گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

همیشه هربار که دلم خواست دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنم در اولین مرحله که انتخاب اسم بود میماندم! انقدر طول میکشید که پشیمان میشدم. حالا اما تصمیمم را گرفته ام. دلم میخواهد هانا صدایش کنم. حالا که فرار را انتخاب کرده ام، و پناه آورده ام به این کنج دنج!
هانا! در گویش کردی به معنی پناه است!

پیوندها
چند ماه پیش بود. مصطفی تازه برگشته بود ایران. برنگشته بود اونموقع. اومده بود سفر مثلا! این خارجیا سفرشون میشه ایران؟! واقعا زندگی بدی دارنا!! چی میگفتم؟! آها! مصطفی که اومده بود ایران معلوم بود از دیدن من اصلا خوشحال نیست. از اونجا که یکبار بیشتر باهم قرار نذاشتیم معلوم بود. یکی دوبارم اتفاقی دیدمش. خب یکبار قرار تو سه هفته واقعا کم بود. برا مصطفی که میگفت اگه بیام ایران هر روز میام پیشت خیلی کم بود! نمی خواست همدیگرو ببینیم اما بابت این نخواستن عذاب وجدانم داشت. وجدان معمولا باعث نمیشه ما اشتباه نکنیم. ولی اون اشتباهو کوفتمون میکنه. کوفتش شد طفلکی. انقدر که برای اینکه خلاص شه از عذاب وجدانش چند بار جلو بقیه گفته بود وقتی از ایران رفتم محسن خیلی کارا برام کرد و محسن خیلی دوست خوبیه و اینا!! یه روز جلو استاد ازم تعریف کرد. استاد گفت: "اره محسن خیلی خوبه. از همه جهت. فقط یه ایرادی داره! اونم اینکه گاهی یه اسلحه میگیره دستش، میره روبروی خودش میشینه، صاف میزنه تو برجک خودش" اونموقع خندیدم. بعدش ولی گریه کردم. خیلی گریه کردم...
مصطفی حالا برگشته که بمونه، ولی دیگه برا من اون مصطفی که میشناختم نیست، اون مصطفی ست که دلش نمی خواست منو ببینه، اینه که از وقتی اومده بهش زنگ نزدم که ببینمش. چند بار اتفاقی دیدمش. هربار دلم خواسته بهش زنگ بزنم فقط بجاش نشستم و برجک خودمو زدم.
دیشب- محمد حسین میگه اینکه دوستات ترکت میکنن واسه همینه که خودتو خیلی اذیت میکنی! من میگم نه! واسه اینه که خودشون اذیت میشن. ادامه میده: میشه انقدر خودتو داغون نکنی؟ غصه نخوری؟ میپرسم: میتونی نفس نکشی؟! میگه غصه خوردن برات مثل نفس کشیدنه؟ میگم اره. میگه: تلاش کن. میپرسم: برمیگرده؟ میگه: فراموشش کن. میگم: چیزی نمیمونه...
میره! میرم. میره پیش نیما! میرم خلوت کنم، که با خیال راحت برجک خودمو بزنم...

  • محسن جلیلیان

حالا یادم نمیاد از آخرین باری که نوشتم چقدر میگذره! از اولین باری که کامنت خورشید رو پای یکی از پستای رضا دیدم که فهمیدم خاموشی هانا برا یکی مهمه اما به روم نیاوردم هم! اینا که اهمیتی نداره، من یادم نیست اخرین بار کی تو رو دیدم! آخرین باری که دل تنگت شدم هم یادم نیست! ولی آخرین باری که دلم برات گرفته بودو یادمه! همین چند ساعت پیش بود. همین چند ساعت پیش که خوابم نمی برد. که بهت فکر نمی کردم اما خوابم نمی برد. که گریه نمی کردم اما خوابم نمی برد. دلم که میگیره می دونم برای تو گرفته. فرقی نداره بهونه ش چی باشه؟ من زخمی عمیق تر از تو ندارم که دردم بیاره. که خرابم کنه. که دلم رو بپوسونه. هربار یه بهونه تازه پیدا میکنم که نبودنتو درد بکشم. خدا رو شکر بهونه ها کم نیست عزیز دلم. مثلا همینکه این وبلاگ برای خورشید مهمه اما برای تو نه! همینکه تو شاید اصلا ندونی هانا وجود داره! مثلا همینکه الان انقدر کار سرم ریخته که نمیتونم بیشتر از این برات بنویسم!! وقت هم اگه بود، بغض اجازه نمیداد البته. تو خوب باش لطفا! یا حق

  • محسن جلیلیان

همیشه یکی از ضعف های بزرگم زود اعتماد کردن بوده. به هرکسی که دلم میخواسته اعتماد می کردم. معمولا هم ازش ضربه خوردم اما بازهم همین روش زندگیو ترجیح دادم همیشه. همیشه هم مورد اعتماد اطرافیانم بودم. مثلا:

1. حدود یکماه پیش با یه خانم تصمیم به آشنایی بیشتر گرفتیم. از همون اول شروع رابطه هیچ اثری از اعتماد نبود. ایشون اصلا لازم نمیدید سوالی بپرسه یا چیزی بگه. کلا از نظرش هر چیزی که به من مربوط بود غلط بود و باید تغییر میکرد. ضمنا قبل اینکه منو ببینن از نظرشون من نمیتونستم از بقیه دخترا دل بکنم. هفته پیش تموم شد.

2. چند روز پیش با یکی از دوستام یه سفر دوروزه رفتم. اونجا یه چیزایی برای همسفرم خریدم. وقتی خواب بود. برای اینکه لازم نباشه بیدار شه و بتونه استراحت کنه. وقتی برگشتیم پرسید پولشون چقدر شد؟ گفتم! پرسید: میتونی ریز به ریز بگی چجوری انقدر شد؟!

3. دیشب، یه دوست صمیمی قدیمی که به قول خودش انقدر به من اعتماد داره که کلید خونش دستمه، از تو کامپیوترم تلگراممو باز کرده، تمام پیامای من و دوست دخترشو خونده، حتی محض اطمینان با گوشیش از پیاما عکس هم گرفته. حالا اینکه 90 درصد پیامای ما برای شرایطی بوده که من به دوست دخترش میگفتم تو این زمینه باهاش راه بیا، یا اون به من میگفته دوستم حالش خوب نیست و برنامه میریختیم چجوری کمکش کنیم!


اعتماد کردن هنوز هم شیوه انتخابیمه!

  • محسن جلیلیان
به محمد کاوه که فکر میکند یک نفر است، اما تمام دنیای من است:
کاوه عزیزم! اینکه سه ماه بود ندیده بودمت نه تقصیر من بود، نه تقصیر تو.
  • محسن جلیلیان

هیچ انگیزه ای ندارم! نه واسه اینجا نوشتن، نه واسه کار کردن. واسه غذا خوردن حتی! دو سه روزه که یه حسی دست از سرم برنمیداره. بر عکس همیشه ربطی به نبودن کسی نداره! ولی مثل همیشه ربط به کم بودنم داره! حتی یه ذره هم احساس مفید بودن ندارم. یه کاری باید بکنم که نمیدونم چیه! نمیدونم چجوری باید انجام بشه. حتی مطمئن نیستم لازمه حتما انجامش بدم یا نه! دائم بیدل تو گوشم زمزمه میکنه: "چون نفس از محتوای جستجو اگه نی ام/آنقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام"!

از یه طرف فکر میکنم به اینکه تو 27 سالگی هیچ چیزی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم! یه سال و چند ماه پیش اینجوری نبود. به سیبیلام افتخار میکردم. الان دیگه نه. هیچ جذابیتی برای خودم ندارم! از یه طرف هم هیچ ارزویی ندارم. نه که نداشته باشم. انقدر دور از ذهنمن که ترجیح میدم نداشته باشمشون. کار خوب پیدا کردن حالمو بهتر کرده بود. جدیت کارم باعث شده بود ذهنم نپره این ور اون ور. الان دیگه هیچ قانون و قاعده و چارچوبی وجود نداره. خسته م. انقدر که خرابی ماشینم بره رومخم. که بفروشمش. که بی ماشین بیشتر حرص بخورم. دلم میخواد چشمامو ببندم. باز کنم. ببینم 20-30 سال گذشته. مهم نیست که تو 50-60 سالگی هم هیچی ندارم. فقط میترسم اونموقع هم نگران 10-20 سال بعدش باشم.

  • محسن جلیلیان

باید تصمیم میگرفتم! اگه کمکم نمی کرد سخت میشد. کمکم کرد، راحت تر بریدم! اصلا هم ناراحت نبودنش نیستم، باید میرفت!

  • محسن جلیلیان
از یه هفته پیش واسه ش برنامه ریزی کردم. سه روز پیش 90 درصد برناممو کنسل کرد. بخاطر ادمایی که حالم ازشون بهم میخوره. ادمایی که نیومده تمام دلشو گرفتن. منو پرت کردن بیرون. منو از دل دوستی که همه ی من بود و هست پرت کردن بیرون.بهم بر میخوره. میخوام اون 10 درصد باقیمونده رو کنسلش کنم. فکر میکنم به اینکه همینم اگه از دست بدم شاید دیگه هیچ وقت نبینمش. 3 روز با خودم کلنجار میرم که اون ده درصد به بهترین نحو انجام بشه. بلیط رزرو میکنم. از 2 ساعت زودتر میرم اونجا که بلیطارو بگیرم. اون خراب شده آتیش گرفته. اون 10 درصد برنامه هم کنسل میشه. تمام برنامه ریزی یک هفته اخیرم گند خورده توش. دارم خفه میشم. هیچکس نیست بزنه تو گوشم! بگه الاغ! مگه تو اتیشش زدی؟ بگه نباید برا چیزایی که توش هیچ نقشی نداری خودتو له کنی. هزار تا بهونه دارم واسه زهر کردن زندگی به خودم. از اون 90 درصدی که کنسل شده بگیر تا علت کنسل شدنش. تا اصلا علت اینجوری چیده شدن برنامه. اینکه خونمون نمیاد. شاید چون مستقل نیست. شاید چون تو جوادیه ست! شاید چون قابل نیست... همه شون دلیل کافی ای میشن برای اینکه گند بزنم تو روزم. ولی بی محلی اونی که بخاطرش همه این برنامه ها رو ریختم از همه ش سخت تره. دلیل محکمتریه. اینکه حال منو نادیده میگیره از هر چیزی بدتره. حالم از خودم بهم میخوره. از زندگیم بهم میخوره. از این زندگی ای که هیچیش تحت اختیارم نیست حالم بهم میخوره. از این بغض لا مذهبی که نمیترکه حالم بهم میخوره. حالم ازت بهم میخوره رفیق! حالم از این رفتارات بهم میخوره.
  • محسن جلیلیان

زندگی کارمندی یعنی همین! که صبح بزنی بیرون و شب که برسی خونه همینقدر انرژی داشته باشی که بری مسواک بزنی و بری سمت تخت خوابت! یعنی همین که زهرا سراغ بگیره چرا وبلاگتو آپ نمیکنی؟! یعنی همین که دوستت از اون ور دنیا بهت پیام بده با من کات کردی؟ و تو تو جواب هر دوش بگی من کارمندم! یعنی همین روز مرِگی هایی که من بیشتر از روز مر-گی هام دوستشون دارم.

یک اینکه: صبح ها که زورم میاد بعضا بعد 4-5 ساعت خوابیدن بلند شم و بزنم بیرون یاد حرف مصطفی می افتم. میگه مرد باس صبح زمستون گرمای پتو رو ول کنه بره دنبال یه لقمه نون. احساس مرد بودن میکنم. حسی که خیلی ساله گمش کردم. قبل این فقط سیبیلام بود که مرد بودنم و یادم میاورد.

دو اینکه: همیشه برام مهم بوده که ادما دوستم داشته باشن. اینکه چه فکری میکنن نه زیاد! اما اینکه دوستم داشت باشن برام مهم بوده. تو شرکت خیلیا دوستم دارن! چند باری وقت خداحافظی بهم گفتن کاش تو بخش ما بودی! این خوشحالم میکنه!

دیروز سر کلاس همه از مدل موهام ایراد گرفتن ولی من برام مهم نبود! اصلا بهش توجه نکرده بودم تا اون موقع. شیما اما از مدل موهام سوال کرد! ایراد نگرفت. بعدشم گفت رفتم و همه  پستا و کامنتای فیسبوکتو خوندم. گفت کامنتات با عشق همراهه. برای همه ی دوستات. خوشحال شدم. رفتم مدل موهامو تو آینه نگاه کردم. خیلی هم بد نبود!

سه اینکه: دارم یه راهکار های جدیدیو برا مقابله با مشکلات امتحان میکنم! مثلا دیشب بجای اینکه مثل همیشه به دوستم گیر بدم چرا نیستی و اون بگه گرفتارم، رفتم گفتم اشکال نداره که نیستی، میدونم گرفتاری، اگه کمکی از دستم بر میومد بهم بگو! نمیدونم اون چه فکری کرد، ولی من بعدش پدر خودمو در نیاوردم!! این فکر کنم حاصل کارمندیه! اسمشم انعطاف پذیریه. همین

  • محسن جلیلیان

اینکه الان یه هفته ست یه جای خیلی جدی میام سرکار مهمترین خبره! کارکردن تو یه سازمان و طبق قوانین سازمانی برام جذابیت داره! مخصوصا این کار که ربطی به تجربیاتم و تخصصم و علاقه مندیمو... نداره. دارم چیزای جدید عجیبی رو تجربه میکنم. صبح تا شبم انقدر کار میکنم و خسته میشم که حال فکر کردن و حرص خوردن و این جور چیزارو ندارم!! دارم یاد میگیرم مثل آدم زندگی کنم. این موضوع هر چند یه زمانی خیلی بنظرم وحشتناک میومد ولی الان دیگه بنظرم خوبه. ساختمون خوبی هم داره در ضمن!

بعد اینکه یه همکاری دارم اینجا که اسمش فریده! نمیشناسمش. اصلش اصلا همکار منم به حساب نمیاد! تو یه بخش دیگه یه کار دیگه میکنه. سه بار وقت ناهار دیدمش و یه بارم نیم ساعتی با هم تو ترافیک بودیم. اما حسم بهم زمینه خوبی میده! یکم هم نگرانشم. ناراحت شاید بهتره. آدم خود ساخته ای بنظر میاد ولی مطمئنم مجبور شده اینجوری باشه! راستشو بخواید فکر کنم امروز فرداست که گاردم باز شه و یه دوست جدیدو جا بده تو خودش و محکم بسته شه! اونقدر محکم و بسته بمونه تا دوست جدید حس کنه زندانیه خسته بشه و ببره و دل بکنه و بره و...! نره! بمونه و زخم شه و به من بهونه نوشتن بده!!

اندر احوالات شرایط کاریم همینو بگم که یکی از دوستام زنگ زد گفت انقدر نیستی که انگار کارمند شدی!! اینم بگم که همین چند خط پست رو چند بار رفتم و اومدم و ذره ذره نوشتم. شده چند ساعت. سرم شلوغه!

یکی مونده به آخریشم اینکه چند روزیه حالم بهتره. یه امید عجیبی تو دلمه! نمیدونم به کی امید دارم. امید دارم که چکار کنه؟! که چی بشه؟! ولی امید دارم

اخریشم اینکه: 

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

کین عمر  صرف کردیم اندر امیدواری

اندر امیدواری...

  • محسن جلیلیان
چند روز پیش؛
چند دقیقه قبل از اینکه پست قبل را آپ کنم زهرا پیام میدهد، پست قبلی را دوست تر داشتم، بعد میگوید:"کلا اون موضوع در زندگی تو برای من خیلی جذابه". بعد شروع میکنیم راجع به اتفاقات این شکلی زندگی من که زهرا هم درجریانش هست، حرف میزنیم. میگوید:"بنظرم تو حسات خیلی قویه". نظر خودم هم همین است. برای اثباتش هم آدم نابینایی رو شاهد میگیرد که هربار حس میکردم قراره ببینمش، تو جایی که اصلا فکرشم نمیکردم این اتفاق می افتاد، تازه هربار که سوالی راجع به نوع زندگیش، کارش، ازدواجش و... (بخاطر شرایط خاص جسمیش) برام پیش میومد، تو شرایطی میدیدمش که جواب سوالمو میگرفتم. البته بعدش زهرا چیزهای دیگه ای هم راجع به من میگوید که بنظرم واقعیت ندارد و فقط نظر شخصی اوست. یا الکی دارد از من تعریف میکند. آخرش هم میگوید:"تو اصلا با هر چیز خوبی از خودت مشکل داری" بگذریم

دیروز قبل از ظهر؛
با مصطفی حرف میزنم، میگوید:"کاش میشد من بجای تو برم کلاس". یک لحظه فکر میکنم اگر جایمان عوض شود چه میشود؟! یک چیزی توی دلم تکان میخورد. حس میکنم این حرف را الکی نزده. این فکر را الکی نکرردم. میخواهم اما به روی خودم نیاورم. میگویم:"میخوای کلا جاهامونو عوض کنیم؟ اینجوری تو از بیست و سه سالگی میری سر کلاس! منم آدم حسابی میشم!" بعد سعی میکنم به آپشن های طنز آمیز این جابجایی فکر کنم، میخواهم چیزی را جدی نگیرم. لابلای حرف هایش میگوید:"شما جوان ها". میگویم :"اهان! یه آپشن دیگه م اضافه شد. جامونو عوض کنیم تو جوون هم میشی". درست است که هربار با طنز فلاش بک میزنم به این اتفاق غیر ممکن، اما میدانم برگشتنم حتی به شوخی یعنی دارم جدی میگیرمش! موضوع حرف عوض میشود. موضوع فکر من اما نه! نکند این جمله اتفاقی نباشد. نکند فکر من اتفاقی نباشد. احمقانه ست. به غیر ممکن ترین چیز ممکن چرا انقدر فکر میکنم؟ شاید چون خود الانم را دوست ندارم. بدم نمیآید یک جور دیگر باشم. جای یک نفر دیگر. شاید چون مصطفی از نظرم ادم خوب و باهوش و موفق و دوست داشتنی ایست، میخواهم جای او باشم. نمیدانم. حس میکنم مصطفی ناراحت است، متاسفانه همیشه حسم قوی بوده! (انقدر که گاهی فکر میکنم حسم روی دیگران تاثیر میگذارد. مثلا اگر حس میکنم فلانی ناراحت است، بخاطر حس من ناراحت میشود. غذاب وجدان میگیرم!!) میپرسم، خوشحال نیست، یک چیزی اذیتش میکند. که نمیتواند، یا نمیخواهد بگوید. یاد جمله اولش میافتم. یک لحظه جایم را با او عوض میکنم. مشکلاتم را هم! راجع به مشکلات خودم با او حرف میزنم. اینکه اگر مشکلش این است بنظر من باید این کار را بکند. مصطفی میگوید: "مطمئنی چیزی نمیدانی؟!" بعد هم میگوید:"تابلویی"! یاد حرف زهرا می افتم. "بنظرم تو حسات خیلی قویه".
مطمئن میشم حرفش درسته.

دیشب، شاید هم امروز صبح؛
با فلانی حرف میزنم، اسمش را نمیآورم که دوستان مشترکمان ندانند! میپرسد:"چرا کلاس نمیآیی؟" علتش را میگویم. حضور بعضی آدم ها اذیتم میکند. بعضی از ادمهای جدید که ازشان زمینه منفی دارم. میپرسد:"میشناسیشون؟" میگویم خیلی هایشان را! تعجب میکند، چند نمونه از دنیای کوچکم برایش مثال میزنم. تعجب میکند. میپرسد:"تعجب نمیکنی؟!" جواب میدهم اوایل چرا! ولی حالا دیگر نه! بعد میگوید: فقط از آنها که میشناسی زمینه منفی داری! مگر چند نفرند که اینقدر اذیتت کنند؟" جواب میدهم، خیلی های دیگر را هم نمیشناسم اما حس میکنم نمیتوانند زمینه مثبتی به من بدهند. ممکن است فکر کند من احمقم که انقدر به حسم اهمیت میدهم! میپرسد: "حست همیشه درست میگوید؟" در جوابش چند نمونه از اتفاقات شبیه به دیروز را مثال میزنم. تعجب میکند. میگویم:"حسم همیشه درست گفته. اعتماد به احساسات احمقانه ست، اما من این حماقت را دوست دارم". بعدش هم کلی راجع به چیزهای دیگر حرف میزنیم. نزدیک 6 صبح است. میپرسم:"چه شد که عاشق ... شدی؟" میترسد، میپرسد از کجا میدانم؟ میگویم حسم! قانع میشود. اما جواب سوالم را نمیداند. خداحافظی میکنیم. در تمام مسیر برگشت فکر میکنم کاش دنیای من بزرگتر از این بود. کاش منطقی تر از این بود. کاش طعم خیلی چیزها را خدا به من نچشانده بود. کاش راحت تر زندگی میکردم!
  • محسن جلیلیان