اندر امیدواری...
اینکه الان یه هفته ست یه جای خیلی جدی میام سرکار مهمترین خبره! کارکردن تو یه سازمان و طبق قوانین سازمانی برام جذابیت داره! مخصوصا این کار که ربطی به تجربیاتم و تخصصم و علاقه مندیمو... نداره. دارم چیزای جدید عجیبی رو تجربه میکنم. صبح تا شبم انقدر کار میکنم و خسته میشم که حال فکر کردن و حرص خوردن و این جور چیزارو ندارم!! دارم یاد میگیرم مثل آدم زندگی کنم. این موضوع هر چند یه زمانی خیلی بنظرم وحشتناک میومد ولی الان دیگه بنظرم خوبه. ساختمون خوبی هم داره در ضمن!
بعد اینکه یه همکاری دارم اینجا که اسمش فریده! نمیشناسمش. اصلش اصلا همکار منم به حساب نمیاد! تو یه بخش دیگه یه کار دیگه میکنه. سه بار وقت ناهار دیدمش و یه بارم نیم ساعتی با هم تو ترافیک بودیم. اما حسم بهم زمینه خوبی میده! یکم هم نگرانشم. ناراحت شاید بهتره. آدم خود ساخته ای بنظر میاد ولی مطمئنم مجبور شده اینجوری باشه! راستشو بخواید فکر کنم امروز فرداست که گاردم باز شه و یه دوست جدیدو جا بده تو خودش و محکم بسته شه! اونقدر محکم و بسته بمونه تا دوست جدید حس کنه زندانیه خسته بشه و ببره و دل بکنه و بره و...! نره! بمونه و زخم شه و به من بهونه نوشتن بده!!
اندر احوالات شرایط کاریم همینو بگم که یکی از دوستام زنگ زد گفت انقدر نیستی که انگار کارمند شدی!! اینم بگم که همین چند خط پست رو چند بار رفتم و اومدم و ذره ذره نوشتم. شده چند ساعت. سرم شلوغه!
یکی مونده به آخریشم اینکه چند روزیه حالم بهتره. یه امید عجیبی تو دلمه! نمیدونم به کی امید دارم. امید دارم که چکار کنه؟! که چی بشه؟! ولی امید دارم
اخریشم اینکه:
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
اندر امیدواری...
- ۹۴/۰۹/۰۴
حُقوقت رو کی میدن ؟ شیرینی و اینا دیگه... :))