حس
جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۳ ب.ظ
چند روز پیش؛
چند دقیقه قبل از اینکه پست قبل را آپ کنم زهرا پیام میدهد، پست قبلی را دوست تر داشتم، بعد میگوید:"کلا اون موضوع در زندگی تو برای من خیلی جذابه". بعد شروع میکنیم راجع به اتفاقات این شکلی زندگی من که زهرا هم درجریانش هست، حرف میزنیم. میگوید:"بنظرم تو حسات خیلی قویه". نظر خودم هم همین است. برای اثباتش هم آدم نابینایی رو شاهد میگیرد که هربار حس میکردم قراره ببینمش، تو جایی که اصلا فکرشم نمیکردم این اتفاق می افتاد، تازه هربار که سوالی راجع به نوع زندگیش، کارش، ازدواجش و... (بخاطر شرایط خاص جسمیش) برام پیش میومد، تو شرایطی میدیدمش که جواب سوالمو میگرفتم. البته بعدش زهرا چیزهای دیگه ای هم راجع به من میگوید که بنظرم واقعیت ندارد و فقط نظر شخصی اوست. یا الکی دارد از من تعریف میکند. آخرش هم میگوید:"تو اصلا با هر چیز خوبی از خودت مشکل داری" بگذریم
دیروز قبل از ظهر؛
با مصطفی حرف میزنم، میگوید:"کاش میشد من بجای تو برم کلاس". یک لحظه فکر میکنم اگر جایمان عوض شود چه میشود؟! یک چیزی توی دلم تکان میخورد. حس میکنم این حرف را الکی نزده. این فکر را الکی نکرردم. میخواهم اما به روی خودم نیاورم. میگویم:"میخوای کلا جاهامونو عوض کنیم؟ اینجوری تو از بیست و سه سالگی میری سر کلاس! منم آدم حسابی میشم!" بعد سعی میکنم به آپشن های طنز آمیز این جابجایی فکر کنم، میخواهم چیزی را جدی نگیرم. لابلای حرف هایش میگوید:"شما جوان ها". میگویم :"اهان! یه آپشن دیگه م اضافه شد. جامونو عوض کنیم تو جوون هم میشی". درست است که هربار با طنز فلاش بک میزنم به این اتفاق غیر ممکن، اما میدانم برگشتنم حتی به شوخی یعنی دارم جدی میگیرمش! موضوع حرف عوض میشود. موضوع فکر من اما نه! نکند این جمله اتفاقی نباشد. نکند فکر من اتفاقی نباشد. احمقانه ست. به غیر ممکن ترین چیز ممکن چرا انقدر فکر میکنم؟ شاید چون خود الانم را دوست ندارم. بدم نمیآید یک جور دیگر باشم. جای یک نفر دیگر. شاید چون مصطفی از نظرم ادم خوب و باهوش و موفق و دوست داشتنی ایست، میخواهم جای او باشم. نمیدانم. حس میکنم مصطفی ناراحت است، متاسفانه همیشه حسم قوی بوده! (انقدر که گاهی فکر میکنم حسم روی دیگران تاثیر میگذارد. مثلا اگر حس میکنم فلانی ناراحت است، بخاطر حس من ناراحت میشود. غذاب وجدان میگیرم!!) میپرسم، خوشحال نیست، یک چیزی اذیتش میکند. که نمیتواند، یا نمیخواهد بگوید. یاد جمله اولش میافتم. یک لحظه جایم را با او عوض میکنم. مشکلاتم را هم! راجع به مشکلات خودم با او حرف میزنم. اینکه اگر مشکلش این است بنظر من باید این کار را بکند. مصطفی میگوید: "مطمئنی چیزی نمیدانی؟!" بعد هم میگوید:"تابلویی"! یاد حرف زهرا می افتم. "بنظرم تو حسات خیلی قویه".
مطمئن میشم حرفش درسته.
دیشب، شاید هم امروز صبح؛
با فلانی حرف میزنم، اسمش را نمیآورم که دوستان مشترکمان ندانند! میپرسد:"چرا کلاس نمیآیی؟" علتش را میگویم. حضور بعضی آدم ها اذیتم میکند. بعضی از ادمهای جدید که ازشان زمینه منفی دارم. میپرسد:"میشناسیشون؟" میگویم خیلی هایشان را! تعجب میکند، چند نمونه از دنیای کوچکم برایش مثال میزنم. تعجب میکند. میپرسد:"تعجب نمیکنی؟!" جواب میدهم اوایل چرا! ولی حالا دیگر نه! بعد میگوید: فقط از آنها که میشناسی زمینه منفی داری! مگر چند نفرند که اینقدر اذیتت کنند؟" جواب میدهم، خیلی های دیگر را هم نمیشناسم اما حس میکنم نمیتوانند زمینه مثبتی به من بدهند. ممکن است فکر کند من احمقم که انقدر به حسم اهمیت میدهم! میپرسد: "حست همیشه درست میگوید؟" در جوابش چند نمونه از اتفاقات شبیه به دیروز را مثال میزنم. تعجب میکند. میگویم:"حسم همیشه درست گفته. اعتماد به احساسات احمقانه ست، اما من این حماقت را دوست دارم". بعدش هم کلی راجع به چیزهای دیگر حرف میزنیم. نزدیک 6 صبح است. میپرسم:"چه شد که عاشق ... شدی؟" میترسد، میپرسد از کجا میدانم؟ میگویم حسم! قانع میشود. اما جواب سوالم را نمیداند. خداحافظی میکنیم. در تمام مسیر برگشت فکر میکنم کاش دنیای من بزرگتر از این بود. کاش منطقی تر از این بود. کاش طعم خیلی چیزها را خدا به من نچشانده بود. کاش راحت تر زندگی میکردم!
- ۹۴/۰۸/۲۹
بله ، شما حس ـتون قوی هست آقا محسن... ولی بعضی وقتا حس ـت خوابش می برد، مثلن فلان جا نگفت فلانی گُنگ نیست و گذاشت تو برای خودت درد و دل کنی... و این هم خودش از انتخاباتِ حس ـت هست، و به نظر من خوب هم هست...
یا فلان شب در گلستان... حس ـت خواب بود...
یا چرا اینقدر فکر میکنی ؟ چرا بازی روزگار و زمان و جبر و عشق رو به خدا میچسبانی ؟ چرا شعر نمینویسی ؟ چرا تو چجوری ـئی؟
...