چو تخت پاره بر موج...
هیچ انگیزه ای ندارم! نه واسه اینجا نوشتن، نه واسه کار کردن. واسه غذا خوردن حتی! دو سه روزه که یه حسی دست از سرم برنمیداره. بر عکس همیشه ربطی به نبودن کسی نداره! ولی مثل همیشه ربط به کم بودنم داره! حتی یه ذره هم احساس مفید بودن ندارم. یه کاری باید بکنم که نمیدونم چیه! نمیدونم چجوری باید انجام بشه. حتی مطمئن نیستم لازمه حتما انجامش بدم یا نه! دائم بیدل تو گوشم زمزمه میکنه: "چون نفس از محتوای جستجو اگه نی ام/آنقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام"!
از یه طرف فکر میکنم به اینکه تو 27 سالگی هیچ چیزی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم! یه سال و چند ماه پیش اینجوری نبود. به سیبیلام افتخار میکردم. الان دیگه نه. هیچ جذابیتی برای خودم ندارم! از یه طرف هم هیچ ارزویی ندارم. نه که نداشته باشم. انقدر دور از ذهنمن که ترجیح میدم نداشته باشمشون. کار خوب پیدا کردن حالمو بهتر کرده بود. جدیت کارم باعث شده بود ذهنم نپره این ور اون ور. الان دیگه هیچ قانون و قاعده و چارچوبی وجود نداره. خسته م. انقدر که خرابی ماشینم بره رومخم. که بفروشمش. که بی ماشین بیشتر حرص بخورم. دلم میخواد چشمامو ببندم. باز کنم. ببینم 20-30 سال گذشته. مهم نیست که تو 50-60 سالگی هم هیچی ندارم. فقط میترسم اونموقع هم نگران 10-20 سال بعدش باشم.
- ۹۴/۱۰/۱۴
خب، دیگه این رو نمی نویسم ، و اینکه آخر هفته ـت رو خالی کن ببینیم همو...
منم حالم خوب نیست ، منم رها رها رها من...
منم سال ـهاست او را ندیده ام شما چطور ؟
حتا تو ختم و سه مادر بزرگم که فکر میکردم شاید از دور ، شاید پیغوم..
منم آرزو ندارم ، اصن نمیدونم چرا دارم خدمت میکنم وقتی نمیدونم میخوام بعدش چیکار بکنم ، دارم به ی فکر مسخره فکر میکنم محسن...
مسخره تر از خودت و خودم...