دلی که از تو گرفته... دلی که بی تو گرفته...
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ
چند ماه پیش بود. مصطفی تازه برگشته بود ایران. برنگشته بود اونموقع. اومده بود سفر مثلا! این خارجیا سفرشون میشه ایران؟! واقعا زندگی بدی دارنا!! چی میگفتم؟! آها! مصطفی که اومده بود ایران معلوم بود از دیدن من اصلا خوشحال نیست. از اونجا که یکبار بیشتر باهم قرار نذاشتیم معلوم بود. یکی دوبارم اتفاقی دیدمش. خب یکبار قرار تو سه هفته واقعا کم بود. برا مصطفی که میگفت اگه بیام ایران هر روز میام پیشت خیلی کم بود! نمی خواست همدیگرو ببینیم اما بابت این نخواستن عذاب وجدانم داشت. وجدان معمولا باعث نمیشه ما اشتباه نکنیم. ولی اون اشتباهو کوفتمون میکنه. کوفتش شد طفلکی. انقدر که برای اینکه خلاص شه از عذاب وجدانش چند بار جلو بقیه گفته بود وقتی از ایران رفتم محسن خیلی کارا برام کرد و محسن خیلی دوست خوبیه و اینا!! یه روز جلو استاد ازم تعریف کرد. استاد گفت: "اره محسن خیلی خوبه. از همه جهت. فقط یه ایرادی داره! اونم اینکه گاهی یه اسلحه میگیره دستش، میره روبروی خودش میشینه، صاف میزنه تو برجک خودش" اونموقع خندیدم. بعدش ولی گریه کردم. خیلی گریه کردم...
مصطفی حالا برگشته که بمونه، ولی دیگه برا من اون مصطفی که میشناختم نیست، اون مصطفی ست که دلش نمی خواست منو ببینه، اینه که از وقتی اومده بهش زنگ نزدم که ببینمش. چند بار اتفاقی دیدمش. هربار دلم خواسته بهش زنگ بزنم فقط بجاش نشستم و برجک خودمو زدم.
دیشب- محمد حسین میگه اینکه دوستات ترکت میکنن واسه همینه که خودتو خیلی اذیت میکنی! من میگم نه! واسه اینه که خودشون اذیت میشن. ادامه میده: میشه انقدر خودتو داغون نکنی؟ غصه نخوری؟ میپرسم: میتونی نفس نکشی؟! میگه غصه خوردن برات مثل نفس کشیدنه؟ میگم اره. میگه: تلاش کن. میپرسم: برمیگرده؟ میگه: فراموشش کن. میگم: چیزی نمیمونه...
میره! میرم. میره پیش نیما! میرم خلوت کنم، که با خیال راحت برجک خودمو بزنم...
- ۹۵/۰۴/۲۷