انتقام!
شب که میخواهی بخوابی مدام فکر میکنی که چرا؟! چرا اینقدر تنهایی؟ چرا انقدر اعتیاد به ادمها؟ چرا اینقدر ضعف؟ چرا؟ چرا؟ مدام فکر میکنی. بار اولت نیست که فکر میکنی! شاید هر شبه باشد. یک شب کمتر. یک شب بیشتر! امشب اما انگار اوضاع فرق میکند. یک جورِ دیگر خسته ای. دلخوری. ناراحتی. اولش میخواهی از تخت بیایی پایین. یک کاری کنی. یک کاری شبیه انتقام. انتقام از خودت انگار. بخاطر کم بودنت. اما خب نمی آیی! حالش را نداری! اصلا حال فکر کردن به اینکه چجوری انتقام بگیری هم نداری! پایین نیامده ای. اما کوتاه هم نیامده ای! بین این افکار لعنتی مسخره خوابت میبرد. مثل هر شبِ این یک ماه-یک ماه و نیم اخیر کابوس میبینی. بیدار میشوی. چند بار. اما به چرا های احمقانه ات فکر نمیکنی. به انتقام احمقانه ترت هم. صبح میشود. بیدار میشوی. حمام میکنی. قبلش به یاد اخرین انتقام ماشین ریش تراش را اماده میکنی. توی حمام، ماشین به دست، آخرین انتقام را مرور میکنی. بلند میگویی: "از بس شب قبل گریه کرده بودم تصمیم گرفتم سیبیلم را بزنم، سیبیل مال مرد است، گریه نه!" از ایجاد ارتباط احمقانه ت خنده ت نمیگیرد. بی تفاوتی. دلت اما انتقام میخواهد. سیبیل را بیخیال میشوی. ابرو ها را هم! یادت می آید موهایت را می خواستی بلند کنی. مثل 16-17 سالگی. اینطوری بهتر است. هم انتقام میگیری. هم زیر یکی از قول و قرارهایت میزنی! ماشین را می گذاری روی خط ریشت. آرام بالا میبری. بالا میبری. بالا میبری. بالا می آوری تمام خودت را! انقدر بالا و پایین میکنی که مطمئن شوی هیچ مویی بلند نمانده. نفس راحت میکشی. جلوی آینه می ایستی. تا میخواهی بگویی چه چهره جدید مسخره ای. موهایت میگویند: چه صاحب جدید مسخره ای! شک میکنی. تو انتقام گرفتی یا موهایت؟!
- ۹۴/۰۸/۰۶