پاییزی
هر پنجشنبه ای که به هزار و یک دلیل (بخوانید بهانه) کلاس گلشن راز را کنسل میکنم، میروم پیش علیرضا، مطبش! خیلی وقت نیست که میشناسمش، کمتر از یک سال است. اما از همان روز اول انگار هزار سال بود که همدیگر را میشناختیم. حالا اگرچه گاهی مرا دوست صمیمی اش معرفی میکند، من هنوز آقای دکتر صدایش میزنم. مگر گاهی که تنهای تنهاییم و یونیفرم پزشکی تنش نیست و اطلاعات پزشکی هم به من نمیدهد، اینجور وقتها ارامتر از همیشه صدایش میکنم "علیرضا"، مثلا ... مثلا در طباخی روبروی کوچه مان! نوشتم که شاید بفهمید رابطه مان چگونه است!! (یکجور میگوید بفهمید انگار وبلاگش چقدر خواننده دارد!) میگفتم؛ با هم که هستیم بیشتر یا راجع به دندانپزشکی حرف میزنیم، یا او کار میکند و به من توضیح میدهد و من نگاه میکنم، یا مثل یک دستیار به او کمک میکنم. مثلا عکسهارا میبینم، پوسیدگی هارا تشخیص میدهم، عکس میگیرم، عکس ظاهر میکنم و...! در تمام این شرایط اما معمولا در حال بگو بخندیم و مرور خاطرات مشترک و خاطرات تنهایی جذاب و...! من از خاطرات سفرهای جالبم میگویم، دکتر از خاطرات مریض های خاصش! من از دوستانی که در جاهای مختلف ایران دارم میگویم، او از همکلاسی های عجیب دانشگاهش. خب برعکس همه دوستانم سعی نکردم صمیمیت خاصی بین خودم با او ایجاد کنم. او هم سعی نکرده. انگار هردومان میدانیم قرار نیست از مشکلات هم با خبر باشیم، باهم درد و دل کنیم، حتی مشورت کنیم. فقط قرار است باهم که هستیم، خیالمان راحت باشد با خوب کسی هستیم! گفتم او هم سعی نکرده؟! نمیدانم، شاید هم سعی کرده. اخر یکبار چند ماه پیش ار من پرسید چرا ازدواج نکرده ام؟! خب من هم دلیلش را گفتم! او هم ابراز همدردی کرد. صبر کنید! وقتی او ابراز همدردی کرده یعنی من درد و دل کرده ام. ببینید، هر قدر هم نتیجه بگیرم دوستیمان جور دیگریست این پست را پاک نمیکنم از اول تایپ کنم. حالش را ندارم. میگفتم؛ چند بار هم از اوضاع کار و کاسبی پرسیده، چند بار هم گفته اگر کمکی بخواهم میتوانم روی او حساب کنم! نه، مثل اینکه واقعا سعیش را کرده. من نخواستم بفهمم! خب ب هرحال رابطه ما هرطور که هست، من تا همین چند دقیقه پیش فکر میکرده رسمی تر از اینهاست!
بگذریم؛ امشب هم از همان پنجشنبه ها بود، خب من یک هفته میشود که از دوستان نزدیکم فاصله گرفته ام. همانها که مرتب میدیدمشان. حالا یک هفته است هیچکدام را ندیده ام. موبایلم هم که خاموش است. همه ی نرم افزارهای ارتباطی را هم دی اکتیو کرده ام. خب چیه؟ توقع ندارید که توی این اوضاع بروم کلاس همه شان را باهم ببینم؟! رفتم پیش علیرضا که یک چیزی به او بدهم. بعد به رسم پنجشنبه های مذکور ماندگار شدم. از مطب که آمدیم بیرون ساعت حدودا 12 بود. در مطب را که باز کردیم، علیرضا گفت: "هوای پاییز رو ببین. خوش به حالت! میتونی الان ماشینت را روشن کنی بروی توی شهر بچرخی، عشق کنی، نفس بکشی، بعدش هم طباخی بره ی سفید را نشان کنی و کله پاچه بخوری و..."! گفتم: "شما چکار میکنی؟" گفت: "میروم خانه، شام میخورم. یک ساعت صبر میکنم. بعد میخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدار میشوم. درس میخوانم" گفتم: "شب خوبی داشته باشی" و آمدم. دلم میخواست چیز دیگری بگویم اما خب فکر میکردم رابطه ما رسمی تر از این حرفهاست! اینجا که رسیدم همه خواب بودند. شام هم برایم نگه نداشته بودند. موبایلم توی ماشین مانده بود. برش داشتم. روشنش کردم. زنگ زدم به یکی از دوستانم. ورامین بود. یکی دیگرشان داشت میخوابید! خاموشش کردم. به خودم تشر زدم که: "تو که تنهایی را انتخاب کردی بیخود دنبال پایه برای بیرون رفتنت میگردی!" بعد تو روی خودم ایستادم که: "تنهایی بروم چکار کنم؟!" خب به خودم حق دادم، اما قانع نشدم، با خودم قرار گذاشتم که تنهایی را به قیمت شبگردی نکردن انتخاب کنم. بعد دوباره موبایلم را روشن کردم، پیام زدم به علیرضا، گفتم: "اینکه یکنفر توی خانه منتظرت باشد، شام هم نخورده باشد تا بیایی، دوستت هم داشته باشد، دوستش هم داشته باشی، به همه چیز می ارزد. به همه چیز. از هوای پاییزی پای پنجره هم میشود لذت برد. لذت بیشتر، لذت دو نفره!"
- ۹۴/۰۸/۰۸