- ۲ نظر
- ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۶
تا جالا فکر کردیم چه چیزی مارا بزرگ میکند؟ اگر مثلا بحث خوبی و بدی در حق مان باشد، رفتار بزرگ منشانه چیست؟! خب 90 درصدمان قطعا پاسخ میدهیم: "اینکه اگر در حقمان بدی کردند ببخشیم و قراموش کنیم". اگر از همه ی 90 درصدمان هم بپرسند اینکار را میکنیم یا نه؟ قطعا دهانمان را پر میکنیم که بله! بعد هم شروع میکنیم بدی هایی که دیدیم و فراموش کردیم!! را تعریف کردن. خب اصلا گیرم که همه مان اینطوری باشیم. بدی ها را ببخشیم. یعنی اگر فراموش هم نکنیم جبران هم نکنیم. راجع به خوبی ها چی؟ چقدر وقتی یک نفر به ما خوبی میکند. برایمان وقت میگذارد. کمکمان میکند و ... یادمان میماند؟ چقدر تلاش میکنیم جبران کنیم؟ من نصیحت نمیکنم! درد و دل میکنم. بالاغیرتا اگر خوبی های یکنفر را جبران نکردیم، فراموش هم نکنیم. نگوییم وظیفه داشتی. نگوییم منکه از تو کمک نخواسته بودم. اشک دیگران را انقدر راحت در نیاوریم.!
اینکه میگویند دنیا کوچک است را خوب خوب میفهمم! اصلش را بخواهید این را هم میدانم که دنیای من کوچکتر هم هست. این را خیلی وقت پیش فهمیدم. از کجا؟ مثلا من یک دوستی دارم بنام حمید!8-9 سال پیش در خیابان هنر دوستان موزیسینی پیدا کردم که اسم یکیشان روح الله بود. چهار سال پیش وقتی خواستم سنتور زدن یاد بگیرم حمید مرا به روح الله معرفی کرد! این زیاد مهم نیست حالا! روح الله مرا به احسان معرفی کرد. یک مدتی بود من پیش احسان رفت و امد میکردم! یک مدت خیلی بیشتری هم بود با وبلاگ یک خانم اشنا بودم و میخواندمش به اسم پویا. پویایی که اسم شوهرش احسان است. کلا زندگیشان برایم جذابیت خاصی داشت. ادم های دوست داشتنی ای بنظرم میرسیدند. بین خودمان باشدها! آرزو داشتم از نزدیک ببینمشان! بعد یکبار احسان رفت گرجستان و کلاس کنسل شد، هفته بعدش پویا از خاطرات گرجستان نوشت! من هرچند آن وقتها (بر عکس الان) حال داشتم ولی به روی خودم نیاوردم. یکی دوماه بعد احسان گفت:"هفته پیش کارت بانکی و سیم کارت من و مودممون همزمان سوخت"! فردایش پویا نوشت:"هفته پیش کارت بانکی و سیمکارت شوهرم با مودممون سوخت" خب مطمئنا هر کدام از شما هم بودید برایتان سوال پیش می آمد که چطور ممکنه؟! برای من هم پیش آمد. پرسیدم. فهمیدم پویا و احسان زن و شوهرند. یعنی همانهایی که خیلی دلم میخواست ببینمشان، یکیشان را هر هفته میدیدم! بعد تر یکبار رفتم خانه شان. دم در خانه شان البته. شب عید بود. گلدان بردم برایشان. چون خانه تکانی میکردند نرفتم تو. اونجا پویا رو دیدم. پویا رو هم بصورت حقیقی میشناختم. یک فروشگاه داشت که ازش خرید میکردم. گرافیست هم بود. کارهاشو دیده بودم. خب شما بگویید مگر یک ادم از چند وجه ممکن است یک نفر را بشناسد؟ انگار همه افراد اطراف من نهاینا دو لِوِل با من فاصله دارند. یا مثلا تر 14-15 سال پیش رفت بودیم شمال. وقتی من -12-13 سالم بود. یک همسفر داشتیم در جایی که اسکان کرده بودیم. در یکی از سوییت ها. این همسفرمان یک دختر هم سن و سال من داشت. ان وقتها در عالم بچگی دوست شدیم باهم. (آن وقتها 12-13 ساله ها بچه به حساب می آمدند). بعد حدود 3 سال پیش برادرم یک وبلاگ به من معرفی کرد که بخوانم. بعد فهمیدم نویسنده اش همان دختر خانم همبازی من است. حالا هم شده است همسر برادرم. خب هرکسی که در زندگی من است 2-3 نقش همزمان دارد. اینها همه یعنی دنیای من کوچکتر از این حرفهاست. همین دو نمونه هم کافیست. من واقعا حال تایپ کردن ندارم.
حالا اینها را نوشتم که چی بشود؟! که بگویم در دنیای به این کوچکی خیلی چیزها خراب میشود. نمیتوانی خیلی از ادمها را فراموش کنی. خیلی از روابطت را محدود کنی. خیلی از اتفاقات را انکار کنی. خیلی با رویاهایت زندگی کنی. کلا خیلی نمیتوانی خودت حریمت را تعیین کنی! و این بد است!
هر پنجشنبه ای که به هزار و یک دلیل (بخوانید بهانه) کلاس گلشن راز را کنسل میکنم، میروم پیش علیرضا، مطبش! خیلی وقت نیست که میشناسمش، کمتر از یک سال است. اما از همان روز اول انگار هزار سال بود که همدیگر را میشناختیم. حالا اگرچه گاهی مرا دوست صمیمی اش معرفی میکند، من هنوز آقای دکتر صدایش میزنم. مگر گاهی که تنهای تنهاییم و یونیفرم پزشکی تنش نیست و اطلاعات پزشکی هم به من نمیدهد، اینجور وقتها ارامتر از همیشه صدایش میکنم "علیرضا"، مثلا ... مثلا در طباخی روبروی کوچه مان! نوشتم که شاید بفهمید رابطه مان چگونه است!! (یکجور میگوید بفهمید انگار وبلاگش چقدر خواننده دارد!) میگفتم؛ با هم که هستیم بیشتر یا راجع به دندانپزشکی حرف میزنیم، یا او کار میکند و به من توضیح میدهد و من نگاه میکنم، یا مثل یک دستیار به او کمک میکنم. مثلا عکسهارا میبینم، پوسیدگی هارا تشخیص میدهم، عکس میگیرم، عکس ظاهر میکنم و...! در تمام این شرایط اما معمولا در حال بگو بخندیم و مرور خاطرات مشترک و خاطرات تنهایی جذاب و...! من از خاطرات سفرهای جالبم میگویم، دکتر از خاطرات مریض های خاصش! من از دوستانی که در جاهای مختلف ایران دارم میگویم، او از همکلاسی های عجیب دانشگاهش. خب برعکس همه دوستانم سعی نکردم صمیمیت خاصی بین خودم با او ایجاد کنم. او هم سعی نکرده. انگار هردومان میدانیم قرار نیست از مشکلات هم با خبر باشیم، باهم درد و دل کنیم، حتی مشورت کنیم. فقط قرار است باهم که هستیم، خیالمان راحت باشد با خوب کسی هستیم! گفتم او هم سعی نکرده؟! نمیدانم، شاید هم سعی کرده. اخر یکبار چند ماه پیش ار من پرسید چرا ازدواج نکرده ام؟! خب من هم دلیلش را گفتم! او هم ابراز همدردی کرد. صبر کنید! وقتی او ابراز همدردی کرده یعنی من درد و دل کرده ام. ببینید، هر قدر هم نتیجه بگیرم دوستیمان جور دیگریست این پست را پاک نمیکنم از اول تایپ کنم. حالش را ندارم. میگفتم؛ چند بار هم از اوضاع کار و کاسبی پرسیده، چند بار هم گفته اگر کمکی بخواهم میتوانم روی او حساب کنم! نه، مثل اینکه واقعا سعیش را کرده. من نخواستم بفهمم! خب ب هرحال رابطه ما هرطور که هست، من تا همین چند دقیقه پیش فکر میکرده رسمی تر از اینهاست!
بگذریم؛ امشب هم از همان پنجشنبه ها بود، خب من یک هفته میشود که از دوستان نزدیکم فاصله گرفته ام. همانها که مرتب میدیدمشان. حالا یک هفته است هیچکدام را ندیده ام. موبایلم هم که خاموش است. همه ی نرم افزارهای ارتباطی را هم دی اکتیو کرده ام. خب چیه؟ توقع ندارید که توی این اوضاع بروم کلاس همه شان را باهم ببینم؟! رفتم پیش علیرضا که یک چیزی به او بدهم. بعد به رسم پنجشنبه های مذکور ماندگار شدم. از مطب که آمدیم بیرون ساعت حدودا 12 بود. در مطب را که باز کردیم، علیرضا گفت: "هوای پاییز رو ببین. خوش به حالت! میتونی الان ماشینت را روشن کنی بروی توی شهر بچرخی، عشق کنی، نفس بکشی، بعدش هم طباخی بره ی سفید را نشان کنی و کله پاچه بخوری و..."! گفتم: "شما چکار میکنی؟" گفت: "میروم خانه، شام میخورم. یک ساعت صبر میکنم. بعد میخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدار میشوم. درس میخوانم" گفتم: "شب خوبی داشته باشی" و آمدم. دلم میخواست چیز دیگری بگویم اما خب فکر میکردم رابطه ما رسمی تر از این حرفهاست! اینجا که رسیدم همه خواب بودند. شام هم برایم نگه نداشته بودند. موبایلم توی ماشین مانده بود. برش داشتم. روشنش کردم. زنگ زدم به یکی از دوستانم. ورامین بود. یکی دیگرشان داشت میخوابید! خاموشش کردم. به خودم تشر زدم که: "تو که تنهایی را انتخاب کردی بیخود دنبال پایه برای بیرون رفتنت میگردی!" بعد تو روی خودم ایستادم که: "تنهایی بروم چکار کنم؟!" خب به خودم حق دادم، اما قانع نشدم، با خودم قرار گذاشتم که تنهایی را به قیمت شبگردی نکردن انتخاب کنم. بعد دوباره موبایلم را روشن کردم، پیام زدم به علیرضا، گفتم: "اینکه یکنفر توی خانه منتظرت باشد، شام هم نخورده باشد تا بیایی، دوستت هم داشته باشد، دوستش هم داشته باشی، به همه چیز می ارزد. به همه چیز. از هوای پاییزی پای پنجره هم میشود لذت برد. لذت بیشتر، لذت دو نفره!"
شب که میخواهی بخوابی مدام فکر میکنی که چرا؟! چرا اینقدر تنهایی؟ چرا انقدر اعتیاد به ادمها؟ چرا اینقدر ضعف؟ چرا؟ چرا؟ مدام فکر میکنی. بار اولت نیست که فکر میکنی! شاید هر شبه باشد. یک شب کمتر. یک شب بیشتر! امشب اما انگار اوضاع فرق میکند. یک جورِ دیگر خسته ای. دلخوری. ناراحتی. اولش میخواهی از تخت بیایی پایین. یک کاری کنی. یک کاری شبیه انتقام. انتقام از خودت انگار. بخاطر کم بودنت. اما خب نمی آیی! حالش را نداری! اصلا حال فکر کردن به اینکه چجوری انتقام بگیری هم نداری! پایین نیامده ای. اما کوتاه هم نیامده ای! بین این افکار لعنتی مسخره خوابت میبرد. مثل هر شبِ این یک ماه-یک ماه و نیم اخیر کابوس میبینی. بیدار میشوی. چند بار. اما به چرا های احمقانه ات فکر نمیکنی. به انتقام احمقانه ترت هم. صبح میشود. بیدار میشوی. حمام میکنی. قبلش به یاد اخرین انتقام ماشین ریش تراش را اماده میکنی. توی حمام، ماشین به دست، آخرین انتقام را مرور میکنی. بلند میگویی: "از بس شب قبل گریه کرده بودم تصمیم گرفتم سیبیلم را بزنم، سیبیل مال مرد است، گریه نه!" از ایجاد ارتباط احمقانه ت خنده ت نمیگیرد. بی تفاوتی. دلت اما انتقام میخواهد. سیبیل را بیخیال میشوی. ابرو ها را هم! یادت می آید موهایت را می خواستی بلند کنی. مثل 16-17 سالگی. اینطوری بهتر است. هم انتقام میگیری. هم زیر یکی از قول و قرارهایت میزنی! ماشین را می گذاری روی خط ریشت. آرام بالا میبری. بالا میبری. بالا میبری. بالا می آوری تمام خودت را! انقدر بالا و پایین میکنی که مطمئن شوی هیچ مویی بلند نمانده. نفس راحت میکشی. جلوی آینه می ایستی. تا میخواهی بگویی چه چهره جدید مسخره ای. موهایت میگویند: چه صاحب جدید مسخره ای! شک میکنی. تو انتقام گرفتی یا موهایت؟!
اسم هانا را از چند سال پیش دوست داشتم! اولش میخواستم یک کافه داشته باشم به اسم هانا. بعد تر دیدم دور از دسترس است. گفتم اگر یک روز یک اتلیه هنری داشتم اسمش را میگذارم هانا. هربار اسم هانا را روی جایی که دلم میخواست اداره اش کنم گذاشتم. حالا هانا شد قسمت این خانه مجازی. من از ایده آلم انقدر دورم که دیگر به هبچ کدام از هانا های توی رویایم فکر هم نمیکنم.