هانا!!

ما گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

هانا!!

ما گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

همیشه هربار که دلم خواست دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنم در اولین مرحله که انتخاب اسم بود میماندم! انقدر طول میکشید که پشیمان میشدم. حالا اما تصمیمم را گرفته ام. دلم میخواهد هانا صدایش کنم. حالا که فرار را انتخاب کرده ام، و پناه آورده ام به این کنج دنج!
هانا! در گویش کردی به معنی پناه است!

پیوندها

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

چند روز پیش؛
چند دقیقه قبل از اینکه پست قبل را آپ کنم زهرا پیام میدهد، پست قبلی را دوست تر داشتم، بعد میگوید:"کلا اون موضوع در زندگی تو برای من خیلی جذابه". بعد شروع میکنیم راجع به اتفاقات این شکلی زندگی من که زهرا هم درجریانش هست، حرف میزنیم. میگوید:"بنظرم تو حسات خیلی قویه". نظر خودم هم همین است. برای اثباتش هم آدم نابینایی رو شاهد میگیرد که هربار حس میکردم قراره ببینمش، تو جایی که اصلا فکرشم نمیکردم این اتفاق می افتاد، تازه هربار که سوالی راجع به نوع زندگیش، کارش، ازدواجش و... (بخاطر شرایط خاص جسمیش) برام پیش میومد، تو شرایطی میدیدمش که جواب سوالمو میگرفتم. البته بعدش زهرا چیزهای دیگه ای هم راجع به من میگوید که بنظرم واقعیت ندارد و فقط نظر شخصی اوست. یا الکی دارد از من تعریف میکند. آخرش هم میگوید:"تو اصلا با هر چیز خوبی از خودت مشکل داری" بگذریم

دیروز قبل از ظهر؛
با مصطفی حرف میزنم، میگوید:"کاش میشد من بجای تو برم کلاس". یک لحظه فکر میکنم اگر جایمان عوض شود چه میشود؟! یک چیزی توی دلم تکان میخورد. حس میکنم این حرف را الکی نزده. این فکر را الکی نکرردم. میخواهم اما به روی خودم نیاورم. میگویم:"میخوای کلا جاهامونو عوض کنیم؟ اینجوری تو از بیست و سه سالگی میری سر کلاس! منم آدم حسابی میشم!" بعد سعی میکنم به آپشن های طنز آمیز این جابجایی فکر کنم، میخواهم چیزی را جدی نگیرم. لابلای حرف هایش میگوید:"شما جوان ها". میگویم :"اهان! یه آپشن دیگه م اضافه شد. جامونو عوض کنیم تو جوون هم میشی". درست است که هربار با طنز فلاش بک میزنم به این اتفاق غیر ممکن، اما میدانم برگشتنم حتی به شوخی یعنی دارم جدی میگیرمش! موضوع حرف عوض میشود. موضوع فکر من اما نه! نکند این جمله اتفاقی نباشد. نکند فکر من اتفاقی نباشد. احمقانه ست. به غیر ممکن ترین چیز ممکن چرا انقدر فکر میکنم؟ شاید چون خود الانم را دوست ندارم. بدم نمیآید یک جور دیگر باشم. جای یک نفر دیگر. شاید چون مصطفی از نظرم ادم خوب و باهوش و موفق و دوست داشتنی ایست، میخواهم جای او باشم. نمیدانم. حس میکنم مصطفی ناراحت است، متاسفانه همیشه حسم قوی بوده! (انقدر که گاهی فکر میکنم حسم روی دیگران تاثیر میگذارد. مثلا اگر حس میکنم فلانی ناراحت است، بخاطر حس من ناراحت میشود. غذاب وجدان میگیرم!!) میپرسم، خوشحال نیست، یک چیزی اذیتش میکند. که نمیتواند، یا نمیخواهد بگوید. یاد جمله اولش میافتم. یک لحظه جایم را با او عوض میکنم. مشکلاتم را هم! راجع به مشکلات خودم با او حرف میزنم. اینکه اگر مشکلش این است بنظر من باید این کار را بکند. مصطفی میگوید: "مطمئنی چیزی نمیدانی؟!" بعد هم میگوید:"تابلویی"! یاد حرف زهرا می افتم. "بنظرم تو حسات خیلی قویه".
مطمئن میشم حرفش درسته.

دیشب، شاید هم امروز صبح؛
با فلانی حرف میزنم، اسمش را نمیآورم که دوستان مشترکمان ندانند! میپرسد:"چرا کلاس نمیآیی؟" علتش را میگویم. حضور بعضی آدم ها اذیتم میکند. بعضی از ادمهای جدید که ازشان زمینه منفی دارم. میپرسد:"میشناسیشون؟" میگویم خیلی هایشان را! تعجب میکند، چند نمونه از دنیای کوچکم برایش مثال میزنم. تعجب میکند. میپرسد:"تعجب نمیکنی؟!" جواب میدهم اوایل چرا! ولی حالا دیگر نه! بعد میگوید: فقط از آنها که میشناسی زمینه منفی داری! مگر چند نفرند که اینقدر اذیتت کنند؟" جواب میدهم، خیلی های دیگر را هم نمیشناسم اما حس میکنم نمیتوانند زمینه مثبتی به من بدهند. ممکن است فکر کند من احمقم که انقدر به حسم اهمیت میدهم! میپرسد: "حست همیشه درست میگوید؟" در جوابش چند نمونه از اتفاقات شبیه به دیروز را مثال میزنم. تعجب میکند. میگویم:"حسم همیشه درست گفته. اعتماد به احساسات احمقانه ست، اما من این حماقت را دوست دارم". بعدش هم کلی راجع به چیزهای دیگر حرف میزنیم. نزدیک 6 صبح است. میپرسم:"چه شد که عاشق ... شدی؟" میترسد، میپرسد از کجا میدانم؟ میگویم حسم! قانع میشود. اما جواب سوالم را نمیداند. خداحافظی میکنیم. در تمام مسیر برگشت فکر میکنم کاش دنیای من بزرگتر از این بود. کاش منطقی تر از این بود. کاش طعم خیلی چیزها را خدا به من نچشانده بود. کاش راحت تر زندگی میکردم!
  • محسن جلیلیان

اول اینکه قشنگترین سوء تفاهم زندگیم دیروز برطرف شد!

دوم اینکه...

  • محسن جلیلیان

تا جالا فکر کردیم چه چیزی مارا بزرگ میکند؟ اگر مثلا بحث خوبی و بدی در حق مان باشد، رفتار بزرگ منشانه چیست؟! خب 90 درصدمان قطعا پاسخ میدهیم: "اینکه اگر در حقمان بدی کردند ببخشیم و قراموش کنیم". اگر از همه ی 90 درصدمان هم بپرسند اینکار را میکنیم یا نه؟ قطعا دهانمان را پر میکنیم که بله! بعد هم شروع میکنیم بدی هایی که دیدیم و فراموش کردیم!! را تعریف کردن. خب اصلا گیرم که همه مان اینطوری باشیم. بدی ها را ببخشیم. یعنی اگر فراموش هم نکنیم جبران هم نکنیم. راجع به خوبی ها چی؟ چقدر وقتی یک نفر به ما خوبی میکند. برایمان وقت میگذارد. کمکمان میکند و ... یادمان میماند؟ چقدر تلاش میکنیم جبران کنیم؟ من نصیحت نمیکنم! درد و دل میکنم. بالاغیرتا اگر خوبی های یکنفر را جبران نکردیم، فراموش هم نکنیم. نگوییم وظیفه داشتی. نگوییم منکه از تو کمک نخواسته بودم. اشک دیگران را انقدر راحت در نیاوریم.!

  • محسن جلیلیان

اینکه میگویند دنیا کوچک است را خوب خوب میفهمم! اصلش را بخواهید این را هم میدانم که دنیای من کوچکتر هم هست. این را خیلی وقت پیش فهمیدم. از کجا؟ مثلا من یک دوستی دارم بنام حمید!8-9 سال پیش در خیابان هنر دوستان موزیسینی پیدا کردم که اسم یکیشان روح الله بود. چهار سال پیش وقتی خواستم سنتور زدن یاد بگیرم حمید مرا به روح الله معرفی کرد! این زیاد مهم نیست حالا! روح الله مرا به احسان معرفی کرد. یک مدتی بود من پیش احسان رفت و امد میکردم! یک مدت خیلی بیشتری هم بود با وبلاگ یک خانم اشنا بودم و میخواندمش به اسم پویا. پویایی که اسم شوهرش احسان است. کلا زندگیشان برایم جذابیت خاصی داشت. ادم های دوست داشتنی ای بنظرم میرسیدند. بین خودمان باشدها! آرزو داشتم از نزدیک ببینمشان! بعد یکبار احسان رفت گرجستان و کلاس کنسل شد، هفته بعدش پویا از خاطرات گرجستان نوشت! من هرچند آن وقتها (بر عکس الان) حال داشتم ولی به روی خودم نیاوردم. یکی دوماه بعد احسان گفت:"هفته پیش کارت بانکی و سیم کارت من و مودممون همزمان سوخت"! فردایش پویا نوشت:"هفته پیش کارت بانکی و سیمکارت شوهرم با مودممون سوخت" خب مطمئنا هر کدام از شما هم بودید برایتان سوال پیش می آمد که چطور ممکنه؟! برای من هم پیش آمد. پرسیدم. فهمیدم پویا و احسان زن و شوهرند. یعنی همانهایی که خیلی دلم میخواست ببینمشان، یکیشان را هر هفته میدیدم! بعد تر یکبار رفتم خانه شان. دم در خانه شان البته. شب عید بود. گلدان بردم برایشان. چون خانه تکانی میکردند نرفتم تو. اونجا پویا رو دیدم. پویا رو هم بصورت حقیقی میشناختم. یک فروشگاه داشت که ازش خرید میکردم. گرافیست هم بود. کارهاشو دیده بودم. خب شما بگویید مگر یک ادم از چند وجه ممکن است یک نفر را بشناسد؟ انگار همه افراد اطراف من نهاینا دو لِوِل با من فاصله دارند. یا مثلا تر 14-15 سال پیش رفت بودیم شمال. وقتی من -12-13 سالم بود. یک همسفر داشتیم در جایی که اسکان کرده بودیم. در یکی از سوییت ها. این همسفرمان یک دختر هم سن و سال من داشت. ان وقتها در عالم بچگی دوست شدیم باهم. (آن وقتها 12-13 ساله ها بچه به حساب می آمدند). بعد حدود 3 سال پیش برادرم یک وبلاگ به من معرفی کرد که بخوانم. بعد فهمیدم نویسنده اش همان دختر خانم همبازی من است. حالا هم شده است همسر برادرم. خب هرکسی که در زندگی من است 2-3 نقش همزمان دارد. اینها همه یعنی دنیای من کوچکتر از این حرفهاست. همین دو نمونه هم کافیست. من واقعا حال تایپ کردن ندارم.

حالا اینها را نوشتم که چی بشود؟! که بگویم در دنیای به این کوچکی خیلی چیزها خراب میشود. نمیتوانی خیلی از ادمها را فراموش کنی. خیلی از روابطت را محدود کنی. خیلی از اتفاقات را انکار کنی. خیلی با رویاهایت زندگی کنی. کلا خیلی نمیتوانی خودت حریمت را تعیین کنی! و این بد است!

  • محسن جلیلیان
باید جاهایی که رزومه فرستادم یه امکان تماس فوری باهام داشته باشن. اول این هفته با پذیرش این موضوع موبایلمو روشن کردم. لابلای شرکت های اگهی دهنده تو فضای مجازی یه شرکت گرافیکی رو پیدا کرده بودم که کلی با محل زندگیم فاصله داره! حدود 17-18 ساعت فاصله زمانی. خب اونایی که منو میشناسن میدونن که از هرنوع اتفاق غیر منتظره ای استقبال میکنم. برای من کار کردن تو جایی که انقدر از اینجا دور باشه هیجان خاصی داره. طبیعی بود رزومه و نمونه کارهامو بفرستم. البته اعتراف میکنم هیچ امیدی نداشتم. اما انگار اونها هم از اتفاقات غیر منتظره استقبال میکنن. دیروز وقتی از مصاحبه با یکی از شرکتهای معتبر داخلی برگشتم، ایمیلشونو دیدم. توی متن ایمیل نوشته شده بود سعی کردن اما نتونستن باهام تماس بگیرن. یه سری فرم فرستاده بودن که پرکنم و برگردونم. خب از اونجا که اتفاق غیر منتظره ای بود به شدت استقبال کردم. بعد تو مکالماتمون ازم خواستن یه نرم افزار ارتباطی برای مصاحبه های آنلاین فعال کنم. برام سخت بود. سخت تر از روشن کردن دوباره موبایل. مخصوصا تلگرام لعنتی که همه رو خبر میکنه که دوباره اکانت ساختی. اما به همون دلیلی که گفتم اینکارو انجام دادم. حالا احتمالا من یه گزینه شغلی مناسب دارم. تو جایی که خیلی با اینجا فاصله داره! و این ارزشش رو داره!
تلگرامم که فعال شد. پیامای زیادی گرفتم. خوش امدی! خوش برگشتی یا چیزهای شبیه به این. واقعا متنفر بودم از اینکه دیگران فکر کنن برگشتم. اما حوصله توضیح دادن نداشتم. سعی کردم تشکر کنم. عادی! حالا دوستام فکر میکنن من این دوری رو کنار گذاشتم، شاید جابخورن از اینکه بفهمن دارم مقدمه یه دوریِ دورِ طولانی رو میچینم!
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد... فعلا ترجیح میدم فیلم ببینم! قرمز، سفید، آبی خوبه!!
  • محسن جلیلیان

هر پنجشنبه ای که به هزار و یک دلیل (بخوانید بهانه) کلاس گلشن راز را کنسل میکنم، میروم پیش علیرضا، مطبش! خیلی وقت نیست که میشناسمش، کمتر از یک سال است. اما از همان روز اول انگار هزار سال بود که همدیگر را میشناختیم. حالا اگرچه گاهی مرا دوست صمیمی اش معرفی میکند، من هنوز آقای دکتر صدایش میزنم. مگر گاهی که تنهای تنهاییم و یونیفرم پزشکی تنش نیست و اطلاعات پزشکی هم به من نمیدهد، اینجور وقتها ارامتر از همیشه صدایش میکنم "علیرضا"، مثلا ... مثلا در طباخی روبروی کوچه مان!  نوشتم که شاید بفهمید رابطه مان چگونه است!! (یکجور میگوید بفهمید انگار وبلاگش چقدر خواننده دارد!) میگفتم؛ با هم که هستیم بیشتر یا راجع به دندانپزشکی حرف میزنیم، یا او کار میکند و به من توضیح میدهد و من نگاه میکنم، یا مثل یک دستیار به او کمک میکنم. مثلا عکسهارا میبینم، پوسیدگی هارا تشخیص میدهم، عکس میگیرم، عکس ظاهر میکنم و...! در تمام این شرایط اما معمولا در حال بگو بخندیم و مرور خاطرات مشترک و خاطرات تنهایی جذاب و...! من از خاطرات سفرهای جالبم میگویم، دکتر از خاطرات مریض های خاصش! من از دوستانی که در جاهای مختلف ایران دارم میگویم، او از همکلاسی های عجیب دانشگاهش. خب برعکس همه دوستانم سعی نکردم صمیمیت خاصی بین خودم با او ایجاد کنم. او هم سعی نکرده. انگار هردومان میدانیم قرار نیست از مشکلات هم با خبر باشیم، باهم درد و دل کنیم، حتی مشورت کنیم. فقط قرار است باهم که هستیم، خیالمان راحت باشد با خوب کسی هستیم! گفتم او هم سعی نکرده؟! نمیدانم، شاید هم سعی کرده. اخر یکبار چند ماه پیش ار من پرسید چرا ازدواج نکرده ام؟! خب من هم دلیلش را گفتم! او هم ابراز همدردی کرد. صبر کنید! وقتی او ابراز همدردی کرده یعنی من درد و دل کرده ام. ببینید، هر قدر هم نتیجه بگیرم دوستیمان جور دیگریست این پست را پاک نمیکنم از اول تایپ کنم. حالش را ندارم. میگفتم؛ چند بار هم از اوضاع کار و کاسبی پرسیده، چند بار هم گفته اگر کمکی بخواهم میتوانم روی او حساب کنم! نه، مثل اینکه واقعا سعیش را کرده. من نخواستم بفهمم! خب ب هرحال رابطه ما هرطور که هست، من تا همین چند دقیقه پیش فکر میکرده رسمی تر از اینهاست!
بگذریم؛ امشب هم از همان پنجشنبه ها بود، خب من یک هفته میشود که از دوستان نزدیکم فاصله گرفته ام. همانها که مرتب میدیدمشان. حالا یک هفته است هیچکدام را ندیده ام. موبایلم هم که خاموش است. همه ی نرم افزارهای ارتباطی را هم دی اکتیو کرده ام. خب چیه؟ توقع ندارید که توی این اوضاع بروم کلاس همه شان را باهم ببینم؟! رفتم پیش علیرضا که یک چیزی به او بدهم. بعد به رسم پنجشنبه های مذکور ماندگار شدم. از مطب که آمدیم بیرون ساعت حدودا 12 بود. در مطب را که باز کردیم، علیرضا گفت: "هوای پاییز رو ببین. خوش به حالت! میتونی الان ماشینت را روشن کنی بروی توی شهر بچرخی، عشق کنی، نفس بکشی، بعدش هم طباخی بره ی سفید را نشان کنی و کله پاچه بخوری و..."! گفتم: "شما چکار میکنی؟" گفت: "میروم خانه، شام میخورم. یک ساعت صبر میکنم. بعد میخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدار میشوم. درس میخوانم" گفتم: "شب خوبی داشته باشی" و آمدم. دلم میخواست چیز دیگری بگویم اما خب فکر میکردم رابطه ما رسمی تر از این حرفهاست! اینجا که رسیدم همه خواب بودند. شام هم برایم نگه نداشته بودند. موبایلم توی ماشین مانده بود. برش داشتم. روشنش کردم. زنگ زدم به یکی از دوستانم. ورامین بود. یکی دیگرشان داشت میخوابید! خاموشش کردم. به خودم تشر زدم که: "تو که تنهایی را انتخاب کردی بیخود دنبال پایه برای بیرون رفتنت میگردی!" بعد تو روی خودم ایستادم که: "تنهایی بروم چکار کنم؟!" خب به خودم حق دادم، اما قانع نشدم، با خودم قرار گذاشتم که تنهایی را به قیمت شبگردی نکردن انتخاب کنم. بعد دوباره موبایلم را روشن کردم، پیام زدم به علیرضا، گفتم: "اینکه یکنفر توی خانه منتظرت باشد، شام هم نخورده باشد تا بیایی، دوستت هم داشته باشد، دوستش هم داشته باشی، به همه چیز می ارزد. به همه چیز. از هوای پاییزی پای پنجره هم میشود لذت برد. لذت بیشتر، لذت دو نفره!"

  • محسن جلیلیان

شب که میخواهی بخوابی مدام فکر میکنی که چرا؟! چرا اینقدر تنهایی؟ چرا انقدر اعتیاد به ادمها؟ چرا اینقدر ضعف؟ چرا؟ چرا؟ مدام فکر میکنی. بار اولت نیست که فکر میکنی! شاید هر شبه باشد. یک شب کمتر. یک شب بیشتر! امشب اما انگار اوضاع فرق میکند. یک جورِ دیگر خسته ای. دلخوری. ناراحتی. اولش میخواهی از تخت بیایی پایین. یک کاری کنی. یک کاری شبیه انتقام. انتقام از خودت انگار. بخاطر کم بودنت. اما خب نمی آیی! حالش را نداری! اصلا حال فکر کردن به اینکه چجوری انتقام بگیری هم نداری! پایین نیامده ای. اما کوتاه هم نیامده ای! بین این افکار لعنتی مسخره خوابت میبرد. مثل هر شبِ این یک ماه-یک ماه و نیم اخیر کابوس میبینی. بیدار میشوی. چند بار. اما به چرا های احمقانه ات فکر نمیکنی. به انتقام احمقانه ترت هم. صبح میشود. بیدار میشوی. حمام میکنی. قبلش به یاد اخرین انتقام ماشین ریش تراش را اماده میکنی. توی حمام، ماشین به دست، آخرین انتقام را مرور میکنی. بلند میگویی: "از بس شب قبل گریه کرده بودم تصمیم گرفتم سیبیلم را بزنم، سیبیل مال مرد است، گریه نه!" از ایجاد ارتباط احمقانه ت خنده ت نمیگیرد. بی تفاوتی. دلت اما انتقام میخواهد. سیبیل را بیخیال میشوی. ابرو ها را هم! یادت می آید موهایت را می خواستی بلند کنی. مثل 16-17 سالگی. اینطوری بهتر است. هم انتقام میگیری. هم زیر یکی از قول و قرارهایت میزنی! ماشین را می گذاری روی خط ریشت. آرام بالا میبری. بالا میبری. بالا میبری. بالا می آوری تمام خودت را! انقدر بالا و پایین میکنی که مطمئن شوی هیچ مویی بلند نمانده. نفس راحت میکشی. جلوی آینه می ایستی. تا میخواهی بگویی چه چهره جدید مسخره ای. موهایت میگویند: چه صاحب جدید مسخره ای! شک میکنی. تو انتقام گرفتی یا موهایت؟!

  • محسن جلیلیان

اسم هانا را از چند سال پیش دوست داشتم! اولش میخواستم یک کافه داشته باشم به اسم هانا. بعد تر دیدم دور از دسترس است. گفتم اگر یک روز یک اتلیه هنری داشتم اسمش را میگذارم هانا. هربار اسم هانا را روی جایی که دلم میخواست اداره اش کنم گذاشتم. حالا هانا شد قسمت این خانه مجازی. من از ایده آلم انقدر دورم که دیگر به هبچ کدام از هانا های توی رویایم فکر هم نمیکنم.

  • محسن جلیلیان